خود را گرد کردن جستن را چنانکه شیر و ببر و پلنگ و گربه و مانند آن. ابتدای حملۀ ددگان چون شیر وببر و پلنگ. خود را برای جستن گرد کردن، چنانکه درنده ای به سوی آدمی یا بچه گربه ای چون رسنی بر زمین کشند. جمع کردن شیر و ببر و پلنگ خود را به جانب دامی جستن از دور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، حمله کردن سباع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
خود را گرد کردن جستن را چنانکه شیر و ببر و پلنگ و گربه و مانند آن. ابتدای حملۀ ددگان چون شیر وببر و پلنگ. خود را برای جستن گرد کردن، چنانکه درنده ای به سوی آدمی یا بچه گربه ای چون رسنی بر زمین کشند. جمع کردن شیر و ببر و پلنگ خود را به جانب دامی جستن از دور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، حمله کردن سباع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کوس فروکوفتن. (فرهنگ فارسی معین). آواز برآوردن از کوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوس نواختن. طبل کوفتن: بزد بوق و کوس و سپه برنشاند به کردار آتش از آنجا براند. فردوسی. بزد کوس رویین و روزی بداد بشد تا سر مرز ایران چو باد. فردوسی. بزد کوس رویین و هندی درای سواران سوی رزم کردند رای. فردوسی. بزن کوس رویین و شیپور و نای به کشمیر و کابل فراوان مپای. فردوسی. هنگام سحر ابر زند کوس همی با باد صبا بید کند کوس همی. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 149). گفتند سخت صواب است و روان کردند و کوس می زدند و حزم نگاه می داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). فرموده بود که کوس نباید زد. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 79). اعیان و مقدمان را بخواندندو خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادندو کوس جنگ بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 348). ای صاحبی که خطبۀ دولت به نام توست کوس شهنشهی زده از طرف بام توست. سوزنی. سلیمان است این همت به ملک خاص درویشی که کوس ((رب ّ هب لی)) می زنند از پیش میدانش. خاقانی. به دولت کوس شاهی در جهان زد به سلطانی علم بر هفت خوان زد. نظامی (الحاقی). آوازۀ وصال تو کوس ابد زده مشاطۀجمال تو لطف ازل شده. عطار. روز و شب بر درگه سلطان جان تا ابد کوس وفایی می زنم. عطار. چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت. سعدی. کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل شحنۀ عشقت سرای عقل در طبطاب داشت. سعدی. رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو. سعدی. - کوس آسایش بزدن، مانند شیپور راحت باش کشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لشکر شاه رابدیدند و روز به آخر آمده بود کوس آسایش بزدند و بازگردیدند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). - کوس لمن الملک زدن، دعوی الوهیت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خود را دارای قدرت و نیروی عظیم دیدن. اقتباسی از آیۀ شریفۀ: لمن الملک الیوم لله الواحد القهار. (از امثال و حکم ص 246) : آن دلبر عیار اگریار منستی کوس لمن الملک زدن کار منستی. سنایی (از امثال و حکم). - امثال: کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند. ؟ (امثال و حکم ص 1246) کوس نادری هم بزنند بیدار نمی شود، یعنی خوابش بسیار سنگین است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، مرادف کوس برکشیدن. (آنندراج). کنایه از کوچ کردن: آن ساز نما که چون زنی کوس خیزد ز جهان هزار افسوس. شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج). و رجوع به کوس برکشیدن شود، تنه زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوش بر دوش یا پهلو به پهلو زدن. آسیب رساندن: تبر از بس که زد به دشمن کوس سرخ شد همچو لالکای خروس. رودکی. هنگام سحر ابر زند کوس همی بر بید زند باد صبا کوس همی. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوس شود. - کوس زدن با کسی، کنایه از دعوی برابری و همسری کردن و به مقابلۀ حریف کردن و صف آراستن. (آنندراج) : رایت میمونت که شد چرخ تاب کوس زده با علم آفتاب. امیرخسرو (از آنندراج)
کوس فروکوفتن. (فرهنگ فارسی معین). آواز برآوردن از کوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوس نواختن. طبل کوفتن: بزد بوق و کوس و سپه برنشاند به کردار آتش از آنجا براند. فردوسی. بزد کوس رویین و روزی بداد بشد تا سر مرز ایران چو باد. فردوسی. بزد کوس رویین و هندی درای سواران سوی رزم کردند رای. فردوسی. بزن کوس رویین و شیپور و نای به کشمیر و کابل فراوان مپای. فردوسی. هنگام سحر ابر زند کوس همی با باد صبا بید کند کوس همی. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 149). گفتند سخت صواب است و روان کردند و کوس می زدند و حزم نگاه می داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). فرموده بود که کوس نباید زد. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 79). اعیان و مقدمان را بخواندندو خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادندو کوس جنگ بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 348). ای صاحبی که خطبۀ دولت به نام توست کوس شهنشهی زده از طرف بام توست. سوزنی. سلیمان است این همت به ملک خاص درویشی که کوس ((رَب ِّ هَب ْ لی)) می زنند از پیش میدانش. خاقانی. به دولت کوس شاهی در جهان زد به سلطانی علم بر هفت خوان زد. نظامی (الحاقی). آوازۀ وصال تو کوس ابد زده مشاطۀجمال تو لطف ازل شده. عطار. روز و شب بر درگه سلطان جان تا ابد کوس وفایی می زنم. عطار. چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت. سعدی. کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل شحنۀ عشقت سرای عقل در طبطاب داشت. سعدی. رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو. سعدی. - کوس آسایش بزدن، مانند شیپور راحت باش کشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لشکر شاه رابدیدند و روز به آخر آمده بود کوس آسایش بزدند و بازگردیدند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). - کوس لمن الملک زدن، دعوی الوهیت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خود را دارای قدرت و نیروی عظیم دیدن. اقتباسی از آیۀ شریفۀ: لمن الملک الیوم لله الواحد القهار. (از امثال و حکم ص 246) : آن دلبر عیار اگریار منستی کوس لمن الملک زدن کار منستی. سنایی (از امثال و حکم). - امثال: کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند. ؟ (امثال و حکم ص 1246) کوس نادری هم بزنند بیدار نمی شود، یعنی خوابش بسیار سنگین است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، مرادف کوس برکشیدن. (آنندراج). کنایه از کوچ کردن: آن ساز نما که چون زنی کوس خیزد ز جهان هزار افسوس. شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج). و رجوع به کوس برکشیدن شود، تنه زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوش بر دوش یا پهلو به پهلو زدن. آسیب رساندن: تبر از بس که زد به دشمن کوس سرخ شد همچو لالکای خروس. رودکی. هنگام سحر ابر زند کوس همی بر بید زند باد صبا کوس همی. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوس شود. - کوس زدن با کسی، کنایه از دعوی برابری و همسری کردن و به مقابلۀ حریف کردن و صف آراستن. (آنندراج) : رایت میمونت که شد چرخ تاب کوس زده با علم آفتاب. امیرخسرو (از آنندراج)