جدول جو
جدول جو

معنی کوس بزئن - جستجوی لغت در جدول جو

کوس بزئن
فشار آوردن، زور زدن، کسی را در برابر معذوریت اخلاقی قرار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَهْ تَ)
خود را گرد کردن جستن را چنانکه شیر و ببر و پلنگ و گربه و مانند آن. ابتدای حملۀ ددگان چون شیر وببر و پلنگ. خود را برای جستن گرد کردن، چنانکه درنده ای به سوی آدمی یا بچه گربه ای چون رسنی بر زمین کشند. جمع کردن شیر و ببر و پلنگ خود را به جانب دامی جستن از دور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، حمله کردن سباع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَهْ گُ دَ)
کوس فروکوفتن. (فرهنگ فارسی معین). آواز برآوردن از کوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوس نواختن. طبل کوفتن:
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
به کردار آتش از آنجا براند.
فردوسی.
بزد کوس رویین و روزی بداد
بشد تا سر مرز ایران چو باد.
فردوسی.
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای.
فردوسی.
بزن کوس رویین و شیپور و نای
به کشمیر و کابل فراوان مپای.
فردوسی.
هنگام سحر ابر زند کوس همی
با باد صبا بید کند کوس همی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 149).
گفتند سخت صواب است و روان کردند و کوس می زدند و حزم نگاه می داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). فرموده بود که کوس نباید زد. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 79). اعیان و مقدمان را بخواندندو خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادندو کوس جنگ بزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 348).
ای صاحبی که خطبۀ دولت به نام توست
کوس شهنشهی زده از طرف بام توست.
سوزنی.
سلیمان است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس ((رب ّ هب لی)) می زنند از پیش میدانش.
خاقانی.
به دولت کوس شاهی در جهان زد
به سلطانی علم بر هفت خوان زد.
نظامی (الحاقی).
آوازۀ وصال تو کوس ابد زده
مشاطۀجمال تو لطف ازل شده.
عطار.
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفایی می زنم.
عطار.
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت.
سعدی.
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنۀ عشقت سرای عقل در طبطاب داشت.
سعدی.
رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من
کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو.
سعدی.
- کوس آسایش بزدن، مانند شیپور راحت باش کشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لشکر شاه رابدیدند و روز به آخر آمده بود کوس آسایش بزدند و بازگردیدند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً).
- کوس لمن الملک زدن، دعوی الوهیت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خود را دارای قدرت و نیروی عظیم دیدن. اقتباسی از آیۀ شریفۀ: لمن الملک الیوم لله الواحد القهار. (از امثال و حکم ص 246) :
آن دلبر عیار اگریار منستی
کوس لمن الملک زدن کار منستی.
سنایی (از امثال و حکم).
- امثال:
کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند.
؟ (امثال و حکم ص 1246)
کوس نادری هم بزنند بیدار نمی شود، یعنی خوابش بسیار سنگین است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، مرادف کوس برکشیدن. (آنندراج). کنایه از کوچ کردن:
آن ساز نما که چون زنی کوس
خیزد ز جهان هزار افسوس.
شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
و رجوع به کوس برکشیدن شود، تنه زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوش بر دوش یا پهلو به پهلو زدن. آسیب رساندن:
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس.
رودکی.
هنگام سحر ابر زند کوس همی
بر بید زند باد صبا کوس همی.
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به کوس شود.
- کوس زدن با کسی، کنایه از دعوی برابری و همسری کردن و به مقابلۀ حریف کردن و صف آراستن. (آنندراج) :
رایت میمونت که شد چرخ تاب
کوس زده با علم آفتاب.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دوخت و دوز کردن با سوزن
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو نر و ماده را در وضعیت جفت گیری قرار دادن، زمین را کشت
فرهنگ گویش مازندرانی
جفت دادن، آمیزاندن، حجامت کردن، جوانه زدن گیاهان و درختان
فرهنگ گویش مازندرانی
ناخواسته شاشیدن، از دست دادن مواد قندی بعضی غذاها در اثر
فرهنگ گویش مازندرانی
دست زدن، هل دادن با دست، تجاوز به عنف
فرهنگ گویش مازندرانی
کتک زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
عقب زدن، کنار گذاشتن، جا باز کردن از طریق کنار زدن دیگران، فسخ معامله
فرهنگ گویش مازندرانی
پرت و پلا گفتن، سخن بیهوده و نادرست گفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
فال بد زدن، منفی بافی کردن، برای ماجرایی پیش بینی بد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کورک بزئن
فرهنگ گویش مازندرانی
برخورد کردن، جنگیدن دو گوسفند نر با هم
فرهنگ گویش مازندرانی
سرحال بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
برخورد کردن ناخود آگاه پا، به اجسام
فرهنگ گویش مازندرانی
توده کردن، روی هم ریختن، انباشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
کتک زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دست زدن و شادمانی کردن، هم زدن، هم زدن آش های نذری که جنبه
فرهنگ گویش مازندرانی
فرش کردن سرشاخه های نرم و نازک در آغل، برای جلوگیری از رسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
سوت زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
قدرت نمایی، زور زدن به هنگام شکم روی و زایمان
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسه رفتن، لرزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ابری و بارانی شدن هوا
فرهنگ گویش مازندرانی
انباشتن، ذخیره کردن، حفاری زمین توسط حیوانات همچون خرگوش
فرهنگ گویش مازندرانی
چیزی را با فشار در سوراخ و شکافی نهادن، فریب دادن، سرکسی
فرهنگ گویش مازندرانی
جوش آمدن و خراب شدن ماست
فرهنگ گویش مازندرانی